کلیات سعدی/غزلیات/چه باز در دلت آمد که مهر برکندی

از ویکی‌نبشته

۵۳۷ – ط

  چه باز در دلت آمد که مهر برکندی؟ چه شد که یار قدی[۱]م از نظر بیفکندی؟  
  ز حد گذشت جدائی میان ما ایدوست هنوز وقت نیامد که بازپیوندی؟  
  بود که پیش تو میرم اگر مجال بود وگرنه بر سر کویت بآرزومندی  
  دری بروی من ای یار مهربان بگشای که هیچکس نگشاید اگر تو در بندی  
  مرا و گر همه آفاق خوبرویانند بهیچ روی نمیباشد از تو خرسندی  
  هزار بار بگفتم که چشم نگشایم[۲] بروی خوب ولیکن تو چشم می‌بندی  
  مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق بهیچ خلق نپندارمت که مانندی  
  حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی  
  مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد؟ مگر امید ببخشایش خداوندی  


  1. عزیز.
  2. بگشایم.