کلیات سعدی/غزلیات/مشتاق توام با همه جوری و جفایی

از ویکی‌نبشته

۵۰۸ – ب

  مشتاق توام با همه جوری و جفائی محبوب منی با همه جرمی و خطائی  
  من خود بچه ارزم که تمنای تو ورزم در حضرت سلطان که برد نام گدائی؟  
  صاحبنظران لاف محبت نپسندند وآنگه سپر انداختن از تیر بلائی  
  باید که سری در نظرش هیچ نیرزد آنکس که نهد در طلب وصل تو پائی  
  بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعائی  
  جز عهد و وفای تو که محلول نگردد هر عهد که بستم هوسی[۱] بود و هوائی  
  گر دست دهد دولت آنم که سر خویش در پای سمند تو کنم نعل بهائی  
  شاید که بخون بر سر خاکم بنویسند این بود که با دوست بسر برد وفائی  
  خون در دل آزرده نهان چند بماند شک نیست که سر برکند این درد بجائی[۲]  
  شرط کرم آنست که با درد بمیری سعدی و نخواهی ز در خلق دوائی  


  1. در نسخهٔ قدیمتر: بستیم هوس.
  2. ز جائی.