کلیات سعدی/غزلیات/ما سپر انداختیم گر تو کمان می‌کشی

از ویکی‌نبشته

۵۸۳ – ط

  ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی  
  گر بکشی بنده‌ایم ور بنوازی رواست ما بتو مستأنسیم تو بچه مستوحشی؟  
  گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی؟  
  دیده فرودوختیم تا نه بدوزخ برد[۱] باز نگه میکنم سخت بهشتی وشی  
  غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست خلق حسد میبرند چون تو مرا میکشی[۲]  
  موجب فریاد ما خصم نداند که چیست چارهٔ مجروح عشق نیست بجز خامشی  
  چند توان، ای سلیم، آب بر آتش زدن کاب دیانت برد[۳] رنگ رخ آتشی  
  آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر ساقی مجلس بیار آن قدح بیهشی  
  مست می عشقرا عیب مکن سعدیا مست بیفتی تو نیز گر هم ازین می‌چشی  


  1. تا نشوم دوزخی.
  2. دوست حسد میبرد دشمن اگر میکشی.
  3. کاب جمالت ببرد.