کلیات سعدی/غزلیات/روزگاریست که سودازده روی توام

از ویکی‌نبشته

۳۶۳– خ

  روزگاریست که سودا زدهٔ روی توام خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام  
  بدو چشم تو که شوریده‌تر از بخت منست که بروی تو من آشفته‌تر از موی توام  
  نقد هر عقل که در کیسهٔ پندارم بود کمتر از هیچ برآمد بترازوی توام  
  همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت محرمی نیست که آرد سخنی سوی توام  
  چشم بر هم نزنم گر تو بتیرم بزنی لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام[۱]  
  زین سبب[۲] خلق جهانند مرید سخنم که ریاضت کش محراب دو ابروی توام  
  دست موتم[۳] نکند[۴] میخ سراپردهٔ عمر گر سعادت بزند خیمه بپهلوی توام  
  تو مپندار کزین در بملامت بروم که گرم تیغ زنی بندهٔ بازوی توام  
  سعدی از پردهٔ عشاق چه خوش میگوید ترک من پرده برانداز که هندوی توام  


  1.   عاشق از تیر اجل روی بگرداند و من می‌بترسم که بدوزد نظر از روی توام  
  2. لاجرم.
  3. مرگم.
  4. بکند.