کلیات سعدی/غزلیات/دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد

از ویکی‌نبشته

۲۱۳– ط

  دوش بیروی تو آتش بسرم بر میشد و آبی از دیده میامد که[۱] زمین تر میشد  
  تا بافسوس بپایان نرود عمر عزیز همه شب ذکر تو میرفت و مکرر میشد  
  چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من گفتی[۲] اندر بن مویم سر نشتر میشد  
  آن نه می بود که دور از نظرت میخوردم خون دل بود که از دیده بساغر میشد  
  از خیال تو بهر سو که نظر میکردم پیش چشمم در و دیوار مصوّر میشد  
  چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی مدّعی بود اگرش خواب میسر میشد  
  هوش میآمد و میرفت و، نه دیدار ترا می‌بدیدم، نه خیالم[۳] ز برابر میشد  
  گاه چون عود بر آتش دل تنگم میسوخت گاه چون مجمره‌ام دود بسر بر میشد  
  گوئی[۴] آن صبح کجا رفت که شبهای دگر نفسی میزد و آفاق منوّر میشد  
  سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت ور نه هر شب بگریبان افق بر میشد  


  1. و آبم از دیده همی رفت و.
  2. گوئی.
  3. خیالت.
  4. در نسخ تازه: یارب.