کلیات سعدی/غزلیات/تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم

از ویکی‌نبشته

۴۰۹– ب

  تا خبر دارم ازو بیخبر از خویشتنم با وجودش ز من آواز نیاید که منم  
  پیرهن می‌بدرم دمبدم از غایت شوق[۱] که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم  
  ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی برکنم دیده که من دیده ازو بر نکنم  
  خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه‌ایست[۲] دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم  
  در همه شهر فراهم ننشست انجمنی که نه من در غمش افسانهٔ آن انجمنم  
  برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت من نه آنم که توانم که ازو بر شکنم  
  گر همین سوز رود با من مسکین در گور خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم  
  گر بخون تشنهٔ اینک من و سر باکی نیست که بفتراک تو به زانکه بود بر بدنم  
  مرد و زن گر بجفا کردن من برخیزند گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم  
  شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم  
  تا بگفتار درآمد دهن شیرینت بیم آنست که شوری بجهان در فکنم  
  لب سعدی و دهانت ز کجا تا بکجا اینقدر بس که رود نام لبت بر دهنم  


  1. تجدیدنظر: پیرهن می‌بدرم در بدن از غایت شوق
  2. ور بگویم که مرا آتش غم در جان نیست.