کلیات سعدی/غزلیات/بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

از ویکی‌نبشته
غزلیات از سعدی
تصحیح محمدعلی فروغی

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

۶۱۰ – ب

  بهار آمد که هر ساعت رود خاطر ببستانی بغلغل[۱] در سماع آیند هر مرغی بدستانی  
  دم عیسیست پنداری نسیم باد[۲] نوروزی که خاک مرده بازآید درو روحی و ریحانی  
  بجولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی تو نیز ایسرو روحانی بکن یکبار جولانی  
  بهر کوئی پریرویی بچوگان میزند گوئی تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی  
  بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم بچوگانم نمی‌افتد چنین گوی زنخدانی  
  بیار ای باغبان سروی ببالای دلارامم که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی  
  تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی  
  کمال حسن رویت را صفت کردن نمیدانم که حیران باز میمانم چه داند گفت حیرانی؟  
  وصال تست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی کنار تست اگر غمرا کناری هست و پایانی  
  طبیب از من بجان آمد که سعدی قصه کوته کن که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی  


  1. چو بلبل.
  2. صبح.