کلیات سعدی/غزلیات/باز از شراب دوشین در سر خمار دارم

از ویکی‌نبشته

۳۸۹– ق

  باز از شراب دوشین در سر خمار دارم وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم  
  سرمست اگر بسودا بر هم زنم جهانی عیبم مکن که در سر سودای یار دارم  
  ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم مطرب بزن نوائی کز توبه عار دارم  
  سیلاب نیستی را سر در وجود من ده[۱] کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم  
  شستم بآب غیرت نقش و نگار ظاهر کاندر سراچهٔ دل نقش و نگار دارم[۲]  
  موسی طور عشقم در وادی تمنا[۳] مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم  
  رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم[۴]  
  چندم بسر دوانی پرگاروار گردت سرگشته‌ام ولیکن پای استوار دارم[۵]  
  عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد[۶] عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم[۷]؟  
  زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی تا بامداد محشر در سر خمار دارم  


  1. نه.
  2. این بیت در نسخ بسیار قدیم نیست.
  3. تجلی.
  4.   گرمست با جمالت بازار خوبرویان بگذر که نیم جانی بهر نثار دارم  
  5.   آن نقطه‌ام که گردم دائم بسر چو پرگار سرگشته‌ام ولیکن پای استوار دارم  
  6. گویند مرد عاقل دل برقرار دارد.
  7. در یک نسخه این بیت هم هست:
      اندر امید وصلش کاورده‌ام تقاضا جان و روان و دل را در انتظار دارم