کلیات سعدی/غزلیات/ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

از ویکی‌نبشته

۴۸۸ – خ، ب

  ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهٔ دشمن از دوست ندانسته و نشناختهٔ  
  من ز فکر تو بخود نیز نمی‌پردازم نازنینا تو دل از من بکه پرداختهٔ؟  
  چند شبها بغم روی تو روز آوردم که تو یکروز[۱] نپرسیده و ننواختهٔ  
  گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم بازدیدم که قوی پنجه درانداختهٔ  
  تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساختهٔ  
  لاجرم صید دلی در همه شیراز[۲] نماند که نه با تیر و کمان در پی او تاختهٔ  
  ماه و خورشید و پری وآدمی اندر نظرت همه هیچند که سر بر همه افراختهٔ  
  با همه جلوه طاوس و خرامیدن کبک عیبت آنست که بی مهرتر از فاختهٔ  
  هر که می‌بیندم از جور[۳] غمت میگوید سعدیا بر تو چه رنجست که بگداختهٔ؟  
  بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا چکنم دست تو بردی که دغل باختهٔ  

  1. یکبار.
  2. لاجرم صید قوی در همه آفاق.
  3. بار.