زن زیادی/عکاس بامعرفت

از ویکی‌نبشته

آن که از در عکاس‌خانه وارد شد و با لحنی عوامانه و گرم، سلام کرد مردی سی و چند ساله بود که کلاه مخملی‌اش را تا بالای گوشش پایین کشیده بود. صورتش برق می‌زد و بوی بساط سلمانی‌ها را می‌داد. یخه‌اش باز بود و کت و شلوارش انگار الان از گل چوب‌رختی مغازه‌ی دوخته‌فروشی پایین آمده بود. موی تنک دو طرفه‌ی صورتش، از طرف بالا کم‌کم تنگ‌تر می شد و هنوز به زیر کلاه نرسیده، دیگر از مو خبری نبود.

یکی از دو نفری که پشت یک میز نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند، بلند شد و در جواب سلام تازه‌وارد، سری تکان داد. یک نفر دیگر که سرش را توی دستگاه روتوش کاری کرده بود و پارچه‌ی سیاهی سرش را و دستگاه را می‌پوشاند از جایش تکان نخورد و خرت و خرت مدادش روی شیشه‌ی عکس‌ها همین طور بلند بود. آن که از پشت میز برخاسته بود، مرد بیست و چند ساله‌ی مؤدبی بود. کت تنش نبود، و گره‌ی کراواتش سفت بیخ گلویش را گرفته بود و آستین‌هایش را بالا زده بود. روی مچش یک ساعت، با صفحه‌ای پر از عقربه‌ها و نمودارهای کوچک و بزرگ داشت و رو به تازه وارد گفت:

- چه فرمایشی داشتید؟

- آدم تو عکاس‌خانه می‌آد که عکس بگیره دیگه.

- آقا چه جور عکسی می‌خواستید؟

و با دستش به روی میز اشاره کرد که زیر یک تخته‌ی شیشه‌ی سنگ، پر بود از نمونه‌های مختلف عکس‌های کوچک و بزرگ، پرسنلی، کارت پستال، معمولی و آگراندیسمان! با قیافه‌های مختلف و ژست‌های گوناگون، نیم‌رخ، تمام‌رخ... ولی آن که از در وارد شده بود و می‌خواست عکس بگیرد و به در و دیوار نگاه می‌کرد که پوشیده بود از عکس‌های بزک‌شده و بزرگ و قاب گرفته. عکس‌هایی که تقریباً همه، موهای براق روغن‌خورده داشتند و همه به نگاه چشم دوخته بودند. عکس‌های دست به زیر چانه‌زده، سیگار به لب، عروس و دامادها... و مدتی هم به چلچراغی که از سقف اتاق آویزان بود و شمع‌های برقی داشت، نگاه کرد. و بعد، دست آخر نگاهش به جایی بند نشد، به روی میز نگریست که هنوز مرد عکاس با دست نشانش می‌داد. مدتی هم به قیافه‌ها و ژست‌ها و اندازه‌های عکس‌ها نگاه کرد. و عاقبت دستش را روی یکی از آن‌ها گذاشت که عکسی بود کارت پستالی و نیم‌رخ. عکس جوانکی بود که موهای فرفری داشت و حتی خط اتوی دستمال سفید جیبش در عکس آمده بود.

- آقا چند تا عکس می‌خواستید؟

- چند تا؟

- ما یا شش تا عکس می‌ندازیم یا دوازده تا، یا بیش تر.

- دوازده تا عکس می‌خوام چه کنم؟ شیش تاشم زیاده، کم‌تر نمی‌شه؟

- نه آقا برای ما صرف نمی‌کنه.

- آخه چرا نمی‌شه؟ از ما همش یه عکس خواستن که بفرستیم خ...

و بقیه‌ی حرفش را برید و تا بناگوش سرخ شد و به چشم مرد عکاس نگریست که همان آن، روی میز دوخته شد و خودش را به نفهمی زد. مردی که می‌خواست عکس بگیرد، کمی این دست و آن دست کرد و وقتی سرخی از صورتش پرید گفت:

- خوب چه قد بایس بندگی کرد؟

- دوازده تومن آقا.

مردی که می‌خواست عکس بگیرد، گفته‌ی او را آهسته تکرار کرد و سری تکان داد و همان طور که کلاهش سرش بود دنبال مرد عکاس راه افتاد. و همچنان که به طرف اتاق عکس‌برداری می‌رفتند، مرد دستش را بالا آورد مثل این‌که می‌خواست عرق پشت لبش را با آستین خود پاک کند، ولی زود متوجه شد و توی جیب شلوارش دنبال دستمال گشت و وقتی روی صندلی، جلوی دوربین نشست، دستمالش را دوباره تا کرده بود و می‌خواست توی جیب پیش سینه بگذارد که به صرافت افتاد. حیف! دستمالش سفید نبود و ابریشمی بود و بزرگ بود. یک دستمال ابریشمی بزرگ یزدی رنگین منصرف شد و دگمه‌های کتش را که بست، مرد عکاس دوربین را مرتب کرده بود و حالا به سراغ او می‌آمد.

- یک وری بنشینید، آقا!

- نمی خوام. همین طوری خوبه.

و همان طور که در جست و جوی فهم یک مطلب در چشم‌های مرد عکاس خیره شده بود، راست و با گردنی افراشته رو به روی دوربین نشسته بود. کلاهش سرش بود و منتظر بود.

- اخه عکسی که نشان دادید نیم‌رخ بود آقا!

- خوب چی کار کنم که نیم‌رخ بود؟ حالا تموم‌رخ وردار. دوربینت که لک نمی‌شه.

مرد عکاس که تازه فهمیده بود، دست از سر او برداشت و به سر و لباسش پرداخت.

- کراوات نمی‌بندید؟ همه جور کراوات داریم آقا!

- نه نمی‌خوام قرتی بشم. می‌خوام تو عکسم بی‌ریا باشم.

- با کلاه عکس بگیرم؟

و این بار سرخی تنها روی صورت مرد ندویده بود. چشم‌هایش نیز سرخ شده بود و چیزی نمانده بود که از جا در برود. و عکاس که زود فهمیده بود، منتظر جواب سؤال خود نشد و پشت ویترین دوربین رفت و سرش را زیر روپوش سیاه دوربین مخفی کرد.

دوربین میزان شده بود و آن مرد دیگر که پشت میز آن اتاق با مرد عکاس صحبت می‌کرد، حالا تو آمده بود و شاسی را آورده بود. دوربین حاضر شد. عکاس نه تند و نه آهسته شماره داد. در دوربین را گذاشت و گفت:

- تمام شد آقا!

- آه. خفه شدیم. اگه می‌دونستم این قدر دقمسه داره...

و باز بقیه‌ی حرفش را خورد و دنبال مرد عکاس راه افتاد که او را به اتاق اول آورد. از کشوی میز دسته قبضی بیرون کشید. چند تا عدد روی آن نوشت. بعد پرسید:

- اسم شریف آقا؟

- آجیل فروش.

- شغل‌تان را عرض نکردم. اسم‌تان را.

- هم شغلم آجیل‌فروشه، هم اسمم. چه قدر اصول دین می‌پرسین؟

و مرد عکاس که به اشتباه خود پی برده بود دست و پایش را جمع کرد و گفت:

- معذرت می‌خوام آقا! خیلی معذرت می‌خوام.

و پول را از دست آجیل‌فروش گرفت و توی کشو گذاشت و قبض را به دست او داد که روز دیگر برای گرفتن عکس‌هایش بیاید.

* * *

سه روز بعد همان ساعت، آجیل‌فروش از در عکاس‌خانه تو آمد و با همان لحن سلام کرد و پرسید:

- عکس‌های ما حاضره، جناب؟

- اسم شریف آقا؟... هاها، یادم آمد. بله حاضره.

و همان طور که به آجیل‌فروش صندلی نشان می‌داد، توی کشوی میز دنبال یک پاکت گشت و با قیافه‌ای گشاده و مطمئن پاکت را جلوی روی او گذاشت.

آجیل فروش، هنوز کلاهش را به سر داشت و این بار یخه‌اش بسته بود. پاکت را باز کرد و عکس‌ها را که در می‌آورد، قیافه‌ی بچه‌هایی را داشت که سرسری پی بهانه می‌گردند. ولی یک مرتبه قیافه‌اش عوض شد. خون به صورتش دوید و بلند شد و دو سه بار به صورت خندان مرد عکاس که با شادی و انتظار، او را می‌نگریست چشم انداخت. و باز به عکس‌ها خیره شد که در دستش زیر و رویشان می‌کرد و چیزی نمانده بود که آن‌ها را خرد کند و وقتی حالش به جا آمد، پرسید که:

- آخه این موها... این موهای بغل صورتم... آخه من که... من...

و عکاس که از خوشحالی جانش به لبش رسیده بود، با دست به روتوش‌کننده اشاره کرد که همان طور سرش را توی دستگاهش برده بود و پارچه‌ی سیاهی سر او را و دستگاه را می‌پوشاند و خرت خرت مدادش همین طور بلند بود.

آجیل‌فروش به طرف او حرکت کرد، ولی جلوی خود را گرفت. و از همان جا که ایستاده بود، مثل این که می‌خواهد چیزی بگوید چند بار من من کرد:

- چقدر شما با معرفتین...

و عکس‌ها را به عجله توی پاکت گذاشت و دست گرمی به مرد عکاس داد. دستی هم روی دوش آن که روتوش می‌کرد زد، و دم در ایستاد و رو به مرد عکاس و آن دیگری گفت:

- قربان معرفت آقایون. اجر شماهام فراموش نمی‌شه.

و وقتی از در بیرون می رفت انگار دنبال شاگرد عکاس می‌گشت که شاگردانی کلانی برایش در نظر گرفته بود.

* * *

دو روز بعد، عصر بود که در همان عکاس‌خانه باز شد و آجیل‌فروش با یک نفر دیگر، درست مثل خودش چهارشانه و کلاه مخملی به سر وارد شدند. یک جعبه‌ی بزرگ، زیر بغل آجیل‌فروش بود و پس از این که سلام کردند و نشستند، آجیل‌فروش این طور شروع کرد:

- رفیق ما می‌خواد عکس بندازه. می‌خواد سر برهنه عکس بندازه یعنی می‌شه؟

- چه طور نمی‌شه! فقط باید کلاه‌شان را بردارند.

- نه مقصودم این نیس، مقصودم...

- ملتفتم آقای آجیل‌فروش. مگر برای امر خیر نیست؟...

قیافه‌ی هر سه نفر به خنده باز شد. آجیل‌فروش جعبه را روی میز عکاسی گذاشت و گفت:

- قابل شما رو نداره.

و رفیقش را به همراه مرد عکاس به آن اتاق دیگر فرستاد و خودش توی یک مبل فرو رفت. چلچراغی که از سقف آویزان بود و شمع‌های برقی داشت می‌سوخت. دیوارها پوشیده بود از عکس‌های بزرگ و قاب‌گرفته، عکس‌هایی که تقریباً همه موهای روغن‌خورده و براق داشتند و همه به نگاه او چشم دوخته بودند. عکس عروس دامادها، عکس‌های خانوادگی با برو بچه‌های قد و نیم‌قد و با همه گونه قیافه‌های دیگر.

و آن که پای دستگاه روتوش نشسته بود همان طور سرش زیر پارچه‌ی سیاه بود و خرت خرت مدادش روی شیشه‌ی عکس‌ها بلند بود.