زن زیادی/زن زیادی
...من دیگه چه طور میتوانستم توی خانه پدرم بمانم؟ اصلاً دیگر توی آن خانه که بودم انگار دیوارهایش را روی قلبم گذاشتهاند. همین پریروز این اتفاق افتاد. ولی من مگر توانستم این دو شبه، یک دقیقه در خانه پدری سر کنم؟ خیال میکنید اصلاً خواب به چشمهایم آمد؟ ابدا. تا صبح هی تو رخت خوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگار نه انگار که رخت خواب همیشگیام بود. نه! درست مثل قبر بود. جان به سر شده بودم. تا صبح هی تویش جان کندم و هی فکر کردم. هزار خیال بد از کلهام گذشت. هزار خیال بد. رخت خواب همان رخت خوابی بود که سالها تویش خوابیده بودم. خانه هم همان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی میکرده بودم. هر بهار توی باغچههایش لاله عباسی کاشته بودم؛ سر حوضش آن قدر ظرف شسته بودم؛ میدانستم پنجره راه آبش کی میگیرد و شیر آب انبارش را اگر طرف راست بپیچانی، آب هرز میرود. هیچ چیز فرق نکرده بود. اما من داشتم خفه میشدم. مثل این که برای من همه چیز فرق کرده بود. این دو روزه لب به یک استکان آب نزدهام. بیچاره مادرم از غصه من اگر افلیج نشود، هنر کرده است. پدرم باز همان دیروز بلند شد و رفت قم. هر وقت اتفاق بدی بیفتد، بلند میشود میرود قم. برادرم خون خودش را میخورد و اصلاً لام تا کام، نه با من و نه با زنش و نه با مادرم، حرف نمیزد. آخر چه طور ممکن است آدم نفهمد که وجود خودش باعث این همه عذابهاست؟ چه طور ممکن است آدم خودش را توی یک خانه زیادی حس نکند؟ من چه طور ممکن بود نفهمم؟ دیگر میتوانستم تحمل کنم.
امروز صبح چاییشان را که خوردند و برادرم رفت، من هم چادر کردم و راه افتادم. اصلاً نمیدانستم کجا میخواهم بروم. همین طور سر گذاشتم به کوچهها از این دو روزه جهنمی فرار کردم. نمیدانستم میخواهم چه کار کنم. از جلوی خانه خالهام رد شدم. سید اسماعیل هم سر راهم بود. ولی هیچ دلم نمیخواست تو بروم. نه به خانهی خاله و نه به سید اسماعیل. چه دردی دوا میشد. و همین طور انداختم توی بازار. شلوغی بازار حالم را سر جا آورد و کمی فکر کردم. هر چه فکر کردم دیدم دیگر نمیتوانم به خانه پدرم برگردم. با این آبروریزی! با این افتضاح! بعد از اینکه سی و چهار سال نانش را خوردهام و گوشهی خانهاش نشستهام! همینطور میرفتم و فکر میکردم. مگر آدم چرا دیوانه میشود؟ چرا خودش را توی آب انبار میاندازد؟ یا چرا تریاک میخورد؟ خدا آن روز نیاورد. ولی نمیدانید دیشب و پریشب به من چهها گذشت. داشتم خفه میشدم. هر شب ده بار آمدم توی حیاط. ده بار رفتم روی پشت بام. چه قدر گریه کردم؟ خدا میداند. ولی مگر راحت شدم! حتی گریه هم راحتم نکرد. آدم این حرفها را برای که بگوید؟ این حرفها را اگر آدم برای کسی نگوید، دلش میترکد. چه طور میشود تحملش را کرد. که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر، سر چهل روز، آدم را دوباره برش گردانند. و باز بیخ ریش بابا ببندند؟ حالا که مردم این حرفها را میزنند، چرا خودم نزنم؟ آن هم خدایا خودت شاهدی که من تقصیری نداشتم. آخر من چه تقصیری داشتم؟ حتی یک جفت جوراب بیقابلیت هم نخواستم که برایم بخرد.
خود از خدا بیخبرش، از همه چیزم خبر داشت. میدانست چند سالم است. یک بار هم سر و رویم را دیده بود. پدرم برایش گفته بود یک بار دیدن حلال است. از قضیه موی سرم هم با خبر بود. تازه مگر خودش چه دسته گلی بود. یک آدم شل بدترکیب ریشو. با آن عینکهای کلفت و دسته آهنیاش. و با آن دماغ گنده توی صورتش. خدایا تو هم اگر از او بگذری، من نمیگذرم. آخر من که کاغذ فدایت شوم ننوشته بودم. همه چیز راهم که خودش میدانست. پس چرا این بلا را سر من آورد؟ پس چرا این افتضاح را سر من در آورد؟ خدایا از او نگذر. خود لعنتیاش چهار بار پیش پدرم آمده بود و پایش را توی یک کفش کرده بود. خدا لعنت کند باعث و بانی را. خود لعنتیاش باعث و بانی بود. توی اداره وصف مرا از برادرم شنیده بود. دیگر همه کارها را خودش کرد. روزهای جمعه پیش پدرم میآمد و بلهبریهاشان را میکردند و تا قرار شد جمعه دیگر بیاید و مرا یک نظر ببیند. خدایا خودت شاهدی! هنوز هم که به یاد آن دقیقه و ساعت میافتم، تنم میلرزد. یادم است از پلهها که بالا میآمد و صدای پاهایش که میلنگید و صدای عصایش که ترق توروق روی آجرها میخورد، انگار قلب من میخواست از جا کنده شود. انگار سر عصایش را روی قلب من میگذاشت. وای نمیدانید چه حالی داشتم. آمد یک راست رفت توی اتاق. توی اتاق برادرم که مهمانخانهمان هم بود. برادرم چند دقیقه پهلویش نشست. بعد مرا صدا کرد که آب بیاوردم و خودش به هوای سیگار آوردن بیرون رفت. من شربت درست کرده بودم. و حاضر گذاشته بودم. چادرم را روی سرم انداختم در مهمانخانه برسم، نصف عمر شده بودم. چهار قدم بیشتر نبود. اما یک عمر طول کشید. پدرم خانه نبود. برادرم هم رفته بود پایین، پیش زنش که سیگار بیاورد و مادرم دم در اتاق ایستاده بود و هی آهسته میگفت: «برو ننه جان! برو به امید خدا!»
ولی مگر پای من جلو میرفت؟ پشت در که رسیدم، دیگر طاقتم تمام شده بود. سینی از بس توی دستم لرزیده بود، نصف لیوان شربت خالی شده بود. و من نمیدانستم چه کار کنم. برگردم شربت را درست کنم، یا همان طور تو بروم؟ بیخ موهایم عرق کرده بود. تنم یخ کرده بود. قلبم داشت از جا کنده میشد. خدایا اگر خودش به صدا در نمیآمد، من چه کار میکردم؟ همین طور پا به پا میکرم که صدای خودش بلند شد. لعنتی در آمد گفت: «خانوم! اگه شما خجالت میکشین، ممکنه بنده خودم بیام خدمتتون؟»
خدایا خودت شاهدی! حرفش که تمام شد، باز صدای پای چلاقش را شنیدم که روی قالی گذاشته میشد و آمد و در را باز کرد. و دست مرا گرفت و آهسته کشید تو. مچ دستم، هنوز که به یاد آن دقیقه میافتم، میسوزد. انگار دور مچم یک النگوی آتشین گذاشته باشند. مرا کشید تو. سینی را از دستم گرفت، روی میز گذاشت. مرا روی صندلی نشاند و خودش روبرویم نشست. من فکر کردم مبادا چادرم هم از سرم بردارد؟ ولی نه. دیگر این قدر بیحیا نبود. خدا ازش نگذرد. چادرم را جمع کردم. ولی سر و صورتم و گل و گردنم پیدا بود. صورتم داغ شده بود و نمیدانم چه حالی بودم که او باز سر حرف را باز کرد و گفت: «خانوم!خدا خودش اجازه داده.»
و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت. و دوباره نشست. فهمیدم چرا این کار را میکند و بیشتر داغ شدم و نمیدانستم چه بگویم. آخر میبایست حرفی میزدم که گمان نکند گنگم. هر چه فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید. آخر برای یک دختر مثل من، که سی و چار سال توی خانه پدر، جز برادرش کسی را ندیده و از همه مردهای دیگر رو گرفته و فقط با زنهای غریبه، آن هم توی حمام یا بازار حرف زده، چه طور ممکن است وقتی با یک مرد غریبه روبهرو میشود، دست و پایش را گم نکند؟ من که از این دخترهای مدرسهرفته قِرِشمال امروزی نبودم تا هزار مرد غریبه را تر و خشک کرده باشم. آن هم مرد غریبهای که خواستگاری آمده است. راستی لال شده بودم. و هرچه خودم را خوردم، چیزی نداشتم که بگویم. اما یک مرتبه خدا خودش به دادم رسید. همان طور که چشمم روی میز میخکوب شده بود، به یاد شربت افتادم. هول هولکی گفتم: «شربت گرم میشه آقا!»
ولی آقا را نتوانستم درست بگویم. آب بیخ گلویم جست و حرفم را نیمهتمام گذاشتم. ولی او دستش که به طرف لیوان شربت رفت من جرأت بیشتری پیدا کردم و گفتم: «آقا سیگار میل دارین؟»
و از اتاق پریدم بیرون. وای که چه حالی داشتم! اگر برادرم نبود و باز من مجبور میشدم برایش سیگار هم ببرم؟! ولی خدا جوانیاش را ببخشد. چه برادر نازنینی است! اگر او را هم نداشتم، چه میکردم؟ وقتی حال مرا دید که وحشتزده از پلهها پایین میروم، گفت: «خواهر چته؟ مگه چی شده؟ مگه همه مردم شوهر نمیکنن؟»
و خودش رفت بالا و برای او سیگار برد. و دیگر کار تمام بود. این اولین مرتبه بود که او را میدیدم و او مرا میدید. خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم، همهاش دلم میخواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کلاه گیس میگذارم.اما مگر میتوانستم حرف بزنم؟ همان یک کلمه را هم که گفتم، جانم به لبم آمد. بعد که حالم به جا آمد، مطلب را به مادرم حالی کردم. گفت: «چیزی نیست ننه. برادرت درست میکنه.»
آخر من میدانستم که اگر از همان اول مطلب را حالیاش نکنیم، فایده ندارد. آخر زن او میشدم و او چه طور ممکن بود نفهمد که کلاهگیس دارم. او که دست آخر میفهمید، چرا از اول حالیش نکنیم؟ آخر میدانستم که اگر توی خانهاش مطلب را بفهمد، سر چهار روز کلکم را خواهد کند. ولی مگر حالا چکار کرده است؟ و مرا بگو که چه قدر شور آن مطلب را میزدم. خدایا، اگر تو هم از او بگذری من نمیگذرم. آخر من چه کرده بودم؟ چه کلاهی سرش گذاشته بودم که با من این طور رفتار کرد؟ حاضر شدم یک سال دیگر دست نگه دارد و من در این یک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم. ولی نکرد. میدانستم که مردم مینشینند و میگویند فلانی سر چهل روز دوباره به خانهی پدرش برگشت. اگر یک سال در خانهاش میماندم، باز خودش چیزی بود. نه گمان کنید دلم برایش رفته بود ها! به خدا نه. با آن چک و چانه مردهشور بردهاش و با آن پای شلش. ولی آخر ممکن بود تولی برایش راه بیندازم. و تا یک سال دیگر هم خدا خودش بزرگ بود. به همهی اینها راضی شده بودم که دیگر نان خانه پدرم را نخورم. دیگر خسته شده بودم. سی و چهارسال صبحها توی یک خانه بیدار شدن و شب توی همان خانه خوابیدن! آن هم چه خانهای! سالهای آزگار بود که هیچ خبر تازهای، هیچ رفت و آمدی، هیچ عروسی، زبانم لال هیچ عزایی، در آن نشده بود. بعد از این که برادرم زن گرفت و بیا و برویی برپا شد، تنها خبر تازه خانهی ما جنجال شبهای آب بود که باز خودش چیزی بود.
و همین هم تازه ماهی یک بار بود. حتی کاسه بشقابی توی کوچه ما داد نمیزد. نمیدانید من چه میگویم. نمیخواهم بگویم خانه پدرم بد بود، ها، نه. بیچاره پدرم. اما من دیگر خسته شده بودم. چه میشود کرد؟ من خسته شده بودم دیگر. میخواستم مثلاً خانم خانه خودم باشم. خانم خانه!اما مادر و خواهر او خانم خانه بودند. راضی بودم کلفتی همهشان را بکنم و یک سال دست نگه دارد. ولی نکرد. من حالا میفهمم چرا نصف بیشتر مهر را نقد داد. همهاش هفتصد و پنجاه تومان مهرم کرده بود. که پانصد تومانش را نقد داد. و ما همهاش را اسباب اثاثیه خریدیم و مادرکم چهار تا تکه جهاز راه انداخت. و دویست و پنجاه تومان دیگر بر ذمهاش بود که وقتی مرا به خانه پدرم برگرداند گفت عده که سرآمد، خواهم داد. من حالا میفهمم چه قدر خر بودم! خیال میکنید اصلاً حرفمان شد! یا دعوایی کردیم؟ یا من بد و بیراهی گفتم که او این بلا را سر من در آورد؟ حاشا و للاه! در این چهل روز، حتی یک بار صدامان از در اتاق بیرون نرفت. نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته بدترکیبش! اما من از همان اول که دیدم باید با مادرشوهر زندگی کنم ته دلم لرزید. میدانید؟ آخر آدم بعضی چیزها را حس میکند. میدیدم که جنجال به پا خواهد شد و از روی ناچاری خیلی مدارا میکردم. باور کنید شده بودم یک سکه سیاه. با یک کلفت این رفتار نمیکردند. سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احترام زندگی کرده بودم و حالا شده بودم کلفت آب بیار مادرشوهر و خواهرشوهر. ولی باز هم حرفی نداشتم. باز هم راضی بودم. اصلاً به عروسیمان هم نیامدند. مادر و خواهرش را میگویم. دعوتشان کردیم. و نیامدند. و همین کار را خراب کرد. همین که شوهرم خودش همه کاره بود و بلهبریها را کرده بود و مادر و خواهرش هیچکاره بودند. خودش میگفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند. ولی دروغ میگفت. مگر میشود؟ مادر شیرهی جانش را به آدم میدهد. چه طور میشود کاری به کار آدم نداشته باشد؟ دست آخر هم خدا خودش شاهد است. همین مادر و خواهرش مرا پیش او سکه یک پول کردند.
عروسیمان خیلی مختصر بود.عقد و عروسی با هم بود. برادرکم قبلاً اسباب و جهازم را برده بود و خانه را مرتب کرده بود. خانه که چه میدانم. همهاش دو تا اتاق داشت. با جهاز من یکی از اتاقها را مرتب کرده بودند. شب، شام که خوردیم، ما را دست به دست دادند و بردند. وای!هیچ دلم نمیخواهد آن شب را دوباره به یادم بیاورم. خدا نیاورد! عیش به این کوتاهی! فقط یادم است وقتی عقد تمام شد، آمد رویم را ببوسد و من توی آینه، صورت عینکدارش را نگاه میکردم.
در گوشم گفت: «واسه زیر لفظیت، یک کلاه گیس قشنگ سفارش دادم، جانم!»
و من نمیدانید چه حالی شدم. حتماً باید خوشحال میشدم. خوشحال میشدم که مطلب را فهمیده و به روی خودش نیاورده و با وجود همهی اینها مرا قبول دارد. اما مثل این بود که با تخماق توی مغزم کوبیدند. دلم میخواست دست بکنم و از زیر عینک، چشمهای باباقورش شدهاش را در بیاوردم. پدرسوختهی بدترکیب، وقت قحط بود که سر عقد مرا به یاد این بدبختیام میانداخت؟ الهی خیر از عمرش نبیند! اصلاً یک لقمه شام از گلویم پایین نرفت و خون خونم را میخورد. و اگر توی کوچه که میرفتیم، آن حرف را نزده بود، معلوم نبود کارمان به کجا میکشید. چون من اصلاً حالم دست خودم نبود. اما خدا به دادش رسید. یعنی به دادمان رسید. توی کوچه که داشتیم به خانهاش می رفتیم، وسط راه، در گوشم گفت: «نمیخام مادر و خواهرم بفهمن. میدونی چرا؟» و من بیاختیار هوس کردم صورتش را ببوسم. اما جلوی خودم را نگه داشتم. همهی بغض و کینهای که در دلم عقده شده بود، آب شد. مثل این که محبتش با همین یک کلمه حرف در دلم جا گرفت. مردهشورش را ببرد. حالا دیگر از خودم خجالت میکشم که این طور گولش را خورده بودم. چه قدر خوشحال شده بودم. از همان جا هم بود که شست من خبردار شد. ولی به روی خودم نیاوردم. وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد، آدم چه طور میتواند به دلش بد بیاورد؟ من اهمیتی ندادم. ولی از همان فردا صبح شروع شد. همان شبانه به دستبوس مادرش رفتم. خودش گفته بود که گله کنم چرا به عروسیمان نیامده است. من هم دست مادرش را که بوسیدم، گلهام را کردم. واه، واه، روز بد نبینید. هیچ خجالت نکشید و توی روی من تازه عروس و پسرش گفت: «هیچ دلم نمیخاد روی عروسی رو که خودم سر عقدش نبودهام، ببینم. میفهمین؟ دیگه مأذون نیستی دست این زنیکه رو بگیری بیاری تو اتاق من.»
درست همین جور. الهی سر تختهی مردهشورخونه بیفتد. میبینید؟ از همان شب اول، کارم خراب بود. پیرسگ! ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشید که همهی اینها را از دلم در آورد. آن شب هر جوری بود، گذشت.اصلاً شبها هر جوری بود میگذشت. مهم روزها بود. روزها که شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها میماندم. شوهرم توی محضر کار میکرد. روزها، تا ظهر که بر میگشت، و عصرها تا غروب که به خانه میآمد، من جهنمی داشتم. اصلاً طرف اتاقشان هم نمیرفتم. تنهای تنها کارم را میکردم. و تا میتوانستم از توی اتاق بیرون نمیرفتم. دو تا اتاق خودمان را مرتب میکردم. همهی حیاط را جارو میزدم. ظرفها را میشستم. خودش قدغن کرده بود که پا به خانه خودمان هم نگذارم. و من احمق هم رضایت داده بودم. اما یک هفته که گذشت، از بس اصرار کردم، راضی شد، دو هفته یک بار شبهای جمعه به خانه پدرم برویم. برویم شام بخوریم و برای خوابیدن برگردیم.و بعد هم دو هفته یک بار را کردم هفتهای یک بار. اما باز هم روزها جرأت نداشتم پا از خانه بیرون بگذارم. کاری هم نداشتم هفتهای یک مرتبه حمام که دیگر واجب بود.
صبحها خودش هرچه لازم بود، میخرید و میداد و میرفت. خرجمان سوا بود. برای خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خرت و خورت جدا میخرید. میداد در خانه و میرفت. و من تا ظهر دلم به این خوش بود که دست خالی از در تو نمیآید. شب که می آمد، سری به اتاق مادر و خواهرش میزد و احوالپرسی میکرد و گاهی اگر چایشان به راه بود یک فنجان چایی میخورد و بعد پیش من میآمد. بدیاش این بود که خانه مال خودشان بود یعنی مال مادر و خواهرش. و هفتهی دوم بود که مرا مجبور کردند ظرفهای آنها را هم بشویم. من به این هم رضایت دادم و اگر صدا از دیوار بلند شد، از من هم بلند شد. ولی مگر جلوی زبانشان را میشد گرفت؟ وقتی شوهرم نبود، هزار ایراد میگرفتند، هزار کوفت و روفت میکردند. میآمدند از در اتاقم میگذشتند و نیش میزدند که من کلاه گیس دارم و صورتم آبله است. و چهل سالم است. ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و همین قضیه کلاه گیس آخرش کار را خراب کرد. آخر چه طور از آنها میشد آن را مخفی کرد؟ از ترسم که مبادا بفهمند، باز هم به حمام محله خودمان میرفتم. ولی یک روز مادرش آمده بود و از دلاک حمام ما پرسیده بود. آن هم با چه حقهای! خودش را به ناشناسی زده بود و برای شوهرم دل سوزانده بود که زن پیر ترشیده و آبلهرو گرفته است. و خدا لعنت کند این دلاکها را. گویا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده بود و داستان کلاه گیس مرا برایش گفته بود و مسخره هم کرده بود. خدایا ازشان نگذر. مگر من چه کاری با اینها داشتم؟ مگر این خوشبختی نکبت گرفتهی من و این شوهر بیریخت یکه نصیبم شده بود، کجای زندگی آنها را تنگ کرده بود؟ چرا حسودی میکردند؟ خدا میداند چه چیزها گفته بود. روز دیگر همهی اینها را آبگیر حمام برای من نقل کرد. حتی ادای مرا هم درآورده بود که چه طور کلاه گیسم را بر میدارم و سر زانویم میگذارم و صابون میزنم و شانه میکشم.
من البته دیگر به آن حمام نرفتم. ولی نطق هم نزدم. سر و تنم را خودم شستم و دیگر به آن جا پا نگذاشتم. آخر چه طور میشود توی روی این جور آدمها نگاه کرد؟ به هر صورت دیگر کار از کار گذشته بود و آن چه را که نباید بفهمند، فهمیده بودند. دیگر روز من سیاه شد. شوهرم، دو سه شب، وقتی بر میگشت، توی اتاق آنها زیادتر میماند. یک شب هم همان جا شام خورد و برگشت، و من باز هم صدایم در نیامد. راستی چه قدر خر بودم! اصلاً مثل این که گناه کرده بودم. مثل اینکه گناه کار من بودم. مثل این که سر قضیهی کلاهگیس، او را گول زده بودم! اصلاً در نیامدم یک کلمه حرف به او بزنم. تازه همهی اینها چیزی نبود. بعد هم مجبورم کرد خرجمان را یکی کنیم. و صبح و شام توی اتاق آنها برویم و شام و ناهار بخوریم. و دیگر غذا از گلوی من پایین نمیرفت. خدایا من چه قدر خر بودم! همهی این بلاها را سر من آوردند و صدای من در نیامد! آخر چرا فکر نکردم؟ چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش جدا شود؟ حاضر بودم توی طویله زندگی کنم، ولی تنها باشم. خاک بر سرم کنند! که همین طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشیدم.
همهاش تقصیر خودم بود. سی و چهار سال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حمام را یاد گرفتم. آخر چرا نکردم در این سی و چهار سال، هنری پیدا کنم؟ خط و سوادی پیدا کنم؟ میتوانستم ماهی شندرغاز پسانداز کنم و مثل بتول خانم عمه قزی، یک چرخ زنگل قسطی بخرم و برای خودم خیاطی کنم. دخترهای همسایهمان میرفتند جوراببافی و سر یک سال، خودشان چرخ جوراببافی خریدند و نانشان را که در میآوردند هیچ، جهاز عروسیشان هم خودشان درست کردند؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد. برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که سواد یادم بدهد. ولی من بیعرضه! من خاک برسر! همهاش تقصیر خودم بود. حالا میفهمم. این دو روزه همهاش این فکرها را میکردم که آن همه خیال بد به کلهام زده بود. سی و چهار سال گوشهی خانه پدرم نشستم و عزای کلاه گیسم را گرفتم. عزای بدترکیبیام را گرفتم. عزای شوهر نکردن را گرفتم. مگر همهی زنها پنجهی آفتاباند؟ مگر این همه مردم که کلاه گیس میگذارند، چه عیبی دارند؟ مگر تنها من آبلهرو بودم؟ همهاش تقصیر خودم بود. هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش را شنیدم. هی گذاشتم برود ور دلشان بنشیند و از زبانشان بد و بیراه مرا بشنود. تا از نظرش افتادم. دیگر از نظر افتادم که افتادم. شب آخر وقتی از اتاق مادرش درآمد، دیگر لباسهایش را نکند و همان دم در اتاق ایستاد و گفت: «دلت نمیخاد بریم خونه پدرت؟»
و من یکهو دلم ریخت تو.دو شب پیش، شب جمعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بودیم و شام هم آنجا بودیم و من یکهو فهمیدم چه خبر است. شستم خبردار شد. گفتم: « میل خودتونه!»
و دیگر چیزی نگفتم. همین طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله میکردم. باز پرسید و من باز همان جواب را دادم. آخر گفت: «بلند شو بریم جانم. پاشو بریم احوالی بپرسیم.»
من خر را بگو که باز به خودم امید دادم که شاید از این خبرها نباشد. دست بغچه را جمع کردم. چادرم را انداختم سرم و راه افتادم. تو راه هیچ حرفی نزدیم، نه من چیزی گفتم و نه او. شام نخورده بودیم. دیگ سر اجاق بود و میبایست من میکشیدم و تو اتاق مادرش میبردم و با هم شام میخوردیم. ولی دیگ سر بار بود که ما راه افتادیم. دل من شوری میزد که نگو. مثل اینکه میدانستم چه بلایی بر سرم میخواهد بیاورد. ولی باز به روی خودم نمیآوردم.
خانهمان زیاد دور نبود. وقتی رسیدیم - من در که میزدم - درست همان حالی را داشتم که آن روز هم پشت در اتاق مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشید تو. شاید بدتر از آن روز هم بودم. سر تا پا میلرزیدم. برادرم آمد و در را باز کرد. من همچه که چشمم به برادرم افتاد مثل اینکه همه غم دنیا را فراموش کردم. اصلاً یادم رفت که چه خبرها شده است. برادرم هیچ به روی خودش نیاورد. سلام و احوالپرسی کرد و رفتیم تو. از دالان هم گذشتیم. و توی حیاط که رسیدیم، زن برادرم توی حیاط بود و مادرم از پنجره اتاق بالا سر کشیده بود که ببیند کیست و از پشت سرم میآمد. وسط حیاط که رسیدیم، نکبتی بلند بلند رو به همه گفت: «این فاطمه خانمتون. دستتون سپرده. دیگه نگذارین برگرده.»
و من تا آمدم فریاد بزنم: «آخه چرا؟ من نمی مونم. همین جوری ولت نمیکنم.»
که با همان پای افلیجش پرید توی دالان و در کوچه را پشت سر خودش بست. و من همان طور فریاد میزدم: «نمیمونم. ولت نمیکنم.»
گریه را سردادم و حالا گریه نکن کی گریه کن. مادرک بیچارهام خودش را هولکی رساند به و مرا برد بالا و هی میپرسید: «مگر چه شده؟»
و من چه طور میتوانستم برایش بگویم که هیچ طور نشده؟ نه دعوایی، نه حرف و سخنی، نه بگو و بشنوی. گریهام که آرام شد، گفتم باهاش دعوا کردهام. به خودش و مادرش فحش دادهام و اله و بله کردهام. و همهاش دروغ! چه طور میتوانستم بگویم هیچ خبری نشده و این پدرسوختهی نکبتی، به همان آسانی که مرا گرفته، برم داشته آورده، در خانه پدرم سپرده و رفته؟ ولی دیگر کار از کار گذشته بود. مردکهی نکبتی رفته بود که رفته بود. فردا هم رفته بود اداره برادرم و حالیش کرده بود که مرا طلاق داده، و عدهام که سر آمد بقیهی مهرم را خواهد داد. و گفته بود یکی را بفرستید اسباب و اثاثیه فاطمه خانم را جمع کند و ببرد. میبینید؟ مادرم هم میدانست که همه قضایا زیر سر مادر و خواهرش است. ولی آخر من چطور میتوانستم باز هم توی خانه پدرم بمانم؟ چطور میتوانستم؟ این دو روزی که در آن جا سر کردم، درست مثل اینکه توی زندان بودم. کاش توی زندان بودم. آن جا اقلاً آدم از دیدن مادر و پدرش آب نمیشود. و توی زمین فرو نمیرود. از نگاههای زن برادرش این قدر خجالت نمیکشد. دیوارهای خانهمان را که این قدر به آنها مأنوس بودم، انگار روی قلبم گذاشته بودند. انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشته بودند. نه یک استکان آب لب زدم و نه یک لقمه غذا از گلویم پایین رفت. بیچاره مادرکم! اگر از غصه افلیج نشود، هنر کرده است. و بیچاره برادرم که حتماً نه رویش میشود برود اسباب و اثاثیه مرا بیاورد، و نه کار دیگری از دستش بر میآید. آخر این مردکه بدقواره، خودش توی محضر کار میکند و همه راه و چاهها را بلد است. جایی نخوابیده بود که آّب زیرش را بگیرد.
از کجا که سر هزار تا بدبخت دیگر، عین همین بلا را نیاورده باشد؟ اما نه. هیچ پدرسوختهی پپهای از من پپهتر و بدبختتر نیست. و مادر و خواهرش را بگو که هی به رخ من میکشیدند که خانهی فلانی و فلانی برای پسرشان خواستگاری رفتهاند! ولی کدام پدرسوختهای حاضر میشود با این ارنعوتهای مردهشوربرده سر کند؟ جز من خاک بر سر؟ که هی دست روی دست گذاشتم و نشستم تا این یک کف دست زندگیام را روی سرم خراب کردند؟